دوتابچه يك غول رو همراه خودشون اورده بودند وهاي هاي ميخنديدند.گفتم "اين كيه؟" گفتند"عراقي" گفتم"چطوري اسيرش كردين؟ميخنديدند.گفتند"ازشب عمليات پنهان شده بوده تشنگي فشاراورده وبا لباس بسيجي هاي خودمان امده ايستگاه صلواتي شربت گرفته بعد پول داده بود.اين طوري لو رفت"
مخ مان تاب برداشت ازبس اين بچه التماس و گريه كرد.فرستادمش گردان مخابرات تا بي سيم چي شود.وقتي برگشتم بي سيم چي خودم شد.ديگرحرف نمي زد.يك شب توي عمليات كه اتش دشمن زيادشد همه پناه گرفتند وخوابيدند زمين.يك لحظه اورا ديدم كه بي سيم روي كولش نيست.فكركردم ازترس ان راانداخه زمين.زدم توي سرش وگفتم"بچه بي سيم كو؟" بادست زير بدنش رانشان داد وگفت"اگه من تركش بخورم يكي ديگه بي سيم رو برميداره ولي اگه بي سيم تركش بخوره عمليات خراب ميشه"
مخم باز داشت تاب برمي داشت.
مثل هميشه نماز جماعت صبح و زيارت عاشورا راخوانديم.بايداماده حركت به سمت محل تفحص ميشديم كه داخل خاك عراق بود.رمز حركت آن روز به نام امام هشتم نام گذاري شد"يا امام رضا".حركت كرديم وبامدد ازآقايمان كارراشروع كرديم.تاعصر هشت تا شهيد رابچه هابوسيدند.چندتاشهيد گمنام بودند.بچه هامشغول بررسي پيكر يك شهيد گمنام بودند تاشايد مدركي پيداكنند.خط سبزرنگي پشت پيراهنش نمايان شد.پيراهن راكنارزدم نوشته شده بود"يا معين الضعفا"