يك دقيقه واستا قطع نكن وبلاگو اين قسمتو بخون ببين چي ميگم
توكه تا اينجا امدي يكم ديگه صبر كن اين صوت وبلاگم رو گوش كن قشنگ تا تهش
اگه دختري كه درمورد خودت اگرم پسري كه در مورد خواهرت
نه نه عصباني نشو.ببين قشنگ گوش كن.خيلي دنبال مطلبي بودم تا بتونم شده يك نفر رو بتونم باحجاب كنم.پيدا نكردم.خودمم كه بيان خوبي ندارم بتونم اثر بزارم.دنبال موزيك براي وبم بودم كه اينو پيدا كردم.بخدا اگه ماها حجاب رعايت كنيم هيچي ازمون كم نميشه.
بقيه داستاناي وبلاگمو بخونيد.اونايي كه عنوانشون خط عشق هست.ببينيد جووناي ما چكارا كردن كه دينمون اسلاممون پا برجا بمونه.حيف نيست حالا بعد چندسال پا بزاريم رو خونشون و با بدحجابي هم دل اونارو بشكنيم هم دل امام حسين و هم دل خدارو؟همم اون دنيامون رو جهنم كنيم؟
ممنون كه به صوت گوش دادين.دوباره هم به وبلاگم سر بزنيد...
عمليات چزابه را درپيش داشتيم.مسافت زيادي را طي كرده بوديم.ذخيره آبمان تمام شد.بچه ها تشنه بودند.بالاخره به مقداري آب دسترسي پيدا كرديم.بچه ها آب را اول به آقا مهدي تعارف كردند ولي او نخورد و به نفر بعدي داد و اونيز نخورد و به ديگري داد و او نيز...
بااينكه هفتاد هشتاد نفر رزمنده تشنه بودند.هيچ كس آب نخورد و آن را به ديگري واگذاشت
راوي:همرزم شهيد مهدي صبوري
كتاب شهرگان شهر نويسنده:سيمين وهاب زاده مرتضوي