پيشاني بند بسته پرچم دست گرفته بود و بي سيم را هم روي كولش.خيلي با نمك شده بود.گفتم:خودت رو مثل علم درست كرده اي ميدادي روي لباست راهم بنويسند.پشت لباسش را نشان داد.نوشته بود"جگر شيرنداري سفر عشق نرو"
گفتم :به هرحال اصرار بيخود نكن.بي سيمچي لازم دارم ولي تورا نميبرم چون هم سنت كم است هم برادرت شهيد شده!با ناراحتي دستش را گذاشت روي كاپوت ماشين و گفت: باشه نميام ولي فرداي قيامت شكايتت را به فاطمه زهرا (س) ميكنم.ميتوني جواب بده!
گفتم:برو سوارشو
در بحبوحه ي عمليات پرسيدم:بي سيم چي كجاست؟ گفتند:نميدانيم نيست.به شوخي گفتم: نكنه گم شده حالا بايد كلي بگرديم تا پيداش كنيم.بعد عمليات نوبت جمع اوري شهدا شد.يكي از شهدا تركش سرش را برده بود.وقتي برگردانديمش پشت لباسش نوشته بود"جگر شير نداري سفر عشق مرو"
سيزده ساله ها.نويسنده:هادي شيرازي
رضايت نامه رو گذاشت جلوي مادرش
_چه امضا بكني چه نكني من مي رم!اما اگه امضا نكني من خيالم راحت نيست شايد هم جنازه ام پيدا نشه.
در دل مادر آشوبي به پا شد.رضايت نامه را امضا كرد.پسر از شدت ذوق سربه سر مادرش مي گذاشت.
_جنازه ام رو كه اوردند يه وقت خودت رو گم نكني.بيهوش نشي ها.چادرت روهم محكم بگير.
كتاب سيزده ساله ها.نويسنده:هادي شيرازي