مخففت هم اگر بكنند مي شوي "ماه"
"محمد ابراهيم همت"
الان كه اين وصيت نامه را مينويسم چند روزي ديگر به شروع عمرم باقي نمانده.بدانيد كه مرگ من شروع زندگي من است و اين آخرين لحظات چقدر برايم شيرين است...
ومن ميخواهم بانثار اين قطره ي خون به معشوقم برسم!معشوقي كه سالهاست در انتظار ديدن اويم.به معشوقي كه به انسان هستي داد و انسان را خلق كرد.
(پانويس كتاب مطلب جالبي نوشته بود كه تصميم گرفتم برايتان بنويسم:
چند روز پس از پذيرش قطعنامه 598 (سحرگاه يكم مرداد 1367)بعثي ها دوباره تا روي جاده اهواز-خرمشهر آمده بودند.واگر دلاوري هاي تيپ الزهرا از لشگر سيدالشهدا نبود شايد به شهر اهواز هم ميرسيدند.آن روز تيپ الزهرا در حوالي سه راه كوشك (محل يادمان شهداي خمسه كوثر)بيش از يكصد شهيد داد كه يكي از روايات جالب اين شهادت شهادت خمسه كوثر است.
يكي از كاميون هايي كه بيش از سي بسيجي داخل آن بودند هدف تير مستقيم تانك قرار گرفت و با اينكه همه ي آن سي نفر مجروح شدند و از بار كاميون خون ميريخت اما فقط و فقط پنج سيدي كه در بين بچه ها بودند شهيد شدند و بقيه كه بعضا بيش از صد تركش هم خورده اند زنده ماندند و اين نقطه از كره خاكي به نام اين پنج سيد ثبت گرديد.شهيد عليرضا جوزي يكي از اين پنج شهيد است كه چهارده سال سن داشت)
كتاب سيزده ساله ها.نويسنده:هادي شيرازي
اكنون كه به نداي رهبر لبيك ميگويم راهي جبهه هاي حق عليه باطل شده ام.همان طور كه آيت الله طالقاني فرمودند:"از اين كه عزيزان ما كشته ميشوند ولي ما هنوز زنده هستيم".من از زنده ماندنم خجالت ميكشم.اميدوارم كه خداوند متعال مرا جزو سربازان انقلاب قرار دهد.
كتاب سيزده ساله ها.نويسنده:هادي شيرازي
دي ماه سال 59بود كه پيكر مجروح يك نوجوان مشهدي رابه بيمارستان سرپل ذهاب در پادگان ابوذر آوردند.در دست او يك نيزه ي عراقي فرورفته بود كه تقريبا مچ او را ازساعد جدا ميكرد.در نبردي تن به تن اين حادثه واقع شده بود.وقتي دكترها تصميم به قطع دست او گرفتند فرياد زد"اگر دستم را قطع كنيد همه شما را ميكشم.من دستم را براي جنگ ميخواهم"
به هر تقديري بود دست او پيوند زده شد و او پس از مدت كوتاهي دوباره به جبهه برگشت.پانزده روز بعد در كمال ناباوري جسد غرقه به خون اين نوجوان را به بيمارستان آوردند كه به روي مرگ لبخند زيبايي زده بود
كتاب سيزده ساله ها.نويسنده:هادي شيرازي
مادرم!اگر من شهيد شدم برايم جامه سياه نپوشيد چون من در راه اسلام شهيد شده ام.برايم گريه و زاري نكنيد.برادرانم به ميز ونيمكتي كه پشت ان نشسته و درس مي خوانيد بنگريد كه از پشت همين ميز و نيمكت ها دانش اموزاني بر خاسته و جانشان را فداي امام و ملت ايران كرده اند.پس با درس خواندن ارزش آن ها را پاس بداريد.
كتاب سيزده ساله ها.نويسنده:هادي شيرازي
اندازه پسر خودم بود.سيزده چهارده ساله.وسط عمليات يك دفعه نشست.گفتم "حالا چه وقت استراحته بچه؟"گفت"بند پوتينم شل شده ميبندم راه ميفتم"
نشست ولي بلند نشد.هردوپايش تير خورده بود.براي روحيه ما چيزي نگفته بود.
كتاب سيزده ساله ها.نويسنده:هادي شيرازي
پيشاني بند بسته پرچم دست گرفته بود و بي سيم را هم روي كولش.خيلي با نمك شده بود.گفتم:خودت رو مثل علم درست كرده اي ميدادي روي لباست راهم بنويسند.پشت لباسش را نشان داد.نوشته بود"جگر شيرنداري سفر عشق نرو"
گفتم :به هرحال اصرار بيخود نكن.بي سيمچي لازم دارم ولي تورا نميبرم چون هم سنت كم است هم برادرت شهيد شده!با ناراحتي دستش را گذاشت روي كاپوت ماشين و گفت: باشه نميام ولي فرداي قيامت شكايتت را به فاطمه زهرا (س) ميكنم.ميتوني جواب بده!
گفتم:برو سوارشو
در بحبوحه ي عمليات پرسيدم:بي سيم چي كجاست؟ گفتند:نميدانيم نيست.به شوخي گفتم: نكنه گم شده حالا بايد كلي بگرديم تا پيداش كنيم.بعد عمليات نوبت جمع اوري شهدا شد.يكي از شهدا تركش سرش را برده بود.وقتي برگردانديمش پشت لباسش نوشته بود"جگر شير نداري سفر عشق مرو"
سيزده ساله ها.نويسنده:هادي شيرازي
رضايت نامه رو گذاشت جلوي مادرش
_چه امضا بكني چه نكني من مي رم!اما اگه امضا نكني من خيالم راحت نيست شايد هم جنازه ام پيدا نشه.
در دل مادر آشوبي به پا شد.رضايت نامه را امضا كرد.پسر از شدت ذوق سربه سر مادرش مي گذاشت.
_جنازه ام رو كه اوردند يه وقت خودت رو گم نكني.بيهوش نشي ها.چادرت روهم محكم بگير.
كتاب سيزده ساله ها.نويسنده:هادي شيرازي
عمليات چزابه را درپيش داشتيم.مسافت زيادي را طي كرده بوديم.ذخيره آبمان تمام شد.بچه ها تشنه بودند.بالاخره به مقداري آب دسترسي پيدا كرديم.بچه ها آب را اول به آقا مهدي تعارف كردند ولي او نخورد و به نفر بعدي داد و اونيز نخورد و به ديگري داد و او نيز...
بااينكه هفتاد هشتاد نفر رزمنده تشنه بودند.هيچ كس آب نخورد و آن را به ديگري واگذاشت
راوي:همرزم شهيد مهدي صبوري
كتاب شهرگان شهر نويسنده:سيمين وهاب زاده مرتضوي
ديروز از هرچه بود گذشتيم امروز از هرچه بوديم!آنجا پشت خاكريز بوديم واينجا در پناه ميز!ديروز دنبال گمنامي بوديم و امروز مواظبيم ناممان گم نشود.جبهه بوي ايمان ميداد و اينجا ايمانمان بو ميدهد!! الهي نصيرمان باش تا بصير گرديم بصيرمان كن تا از مسير بر نگرديم و ازادمان كن تا اسير نگرديم...
شهيد شوشتري