درعمليات ولفجر8( درياچه نمك) حجم اتش دشمن بسيار زياد بود و امكان هيچ عكس العملي از نيروهاي خودي نبود.هواپيما و هليكوپترهاي جنگنده دشمن مرتب دربالاي سر ما در پرواز بودند و مواضع مارا در هدف قرار ميدادند.دران موقعيت كه هركس بايد به سنگري پناه ميبرد تااز اتش دشمن درامان باشد شهيد ابراهيم دادگر به محض اينكه هواپيما يا هليكوپتر دشمن پيدا ميشد پشت دوشكا مي نشست و به طرف آنان تيراندازي ميكرد.او بالاخره ازكار خود نتيجه گرفت ويكي از هليكوپترهاي دشمن را هدف تيربار خود قرار داد وسرنگون كرد.بچه ها روحيه خوب پيدا كردند وتردد هليكوپترها نيز ازان به بعد قطع شد.
برگرفته از كتاب((حكايت سرخ))
نقل از ابراهيم بيدائي
همه مقدمات عمليات انجام شده بود.همه معبرهاي ما جواب داده بود.نيروها مستقرشده بودند توي خط همه كارها براي شب بعد كه شب عمليات بود روبه راه بود.شب برگشتيم قرارگاه براي استراحت.آخرشب خوابيديم.دم صبح بيدار شدم.نور فانوس فضاي چادر را روشن كرده بود.ديدم شهيد مهدي زين الدين فرمانده لشكر17 علي بن ابي طالب (ع) پتو را كنار زده به حالت سجده صورتش را گذاشته روي خاك و ميگويد:خدايا من هرچه در توانم بود هرچه بلدبودم و هرچه امكانات بود اماده كردم.ازاينجا به بعدش باتوست
داشتم ميرفتم سركلاس.برعكس هميشه صدايي ازكلاس نميامد.دررا باز كردم ديدم هيچ كس نيست.روي تخته نوشته شده بود((بچه هاي كلاس دوم فرهنگ همگي رفته اند جبهه.كلاس تا اطلاع ثانوي تعطيل است)).من هم ديدم جايز نيست بمانم.شاگرد برود معلم بماند؟
بندهاي پوتينش را ميبندد...13سال بيشتر ندارد.
مادرش پيشاني اش را ميبوسد...دردل خدارا شكر ميكند كه پسرش راه خدا را درپيش گرفته است...
ساكش رابرميدارد...به مادر ميگويد((من ديگه ميرم))...نگاهي به خواهرش ميكند وميگويد((مواظب مادرباش))
اشك از چشمان خواهر ميايد...
نفس عميقي ميكشد...درراباز ميكند...لبخندي ميزند...
سالها ميگذرد...مادرش هنوز درانتظارش مانده...
چندروز بعد خبر مياورند چندتا شهيد آوردند...پسرش هم بين انهاست...
مادرش درحالي كه اشك ازچشمانش ميامد خنديد وگفت((آمد...))
خواهرش خوشحال بود.چون برادرش شهادت را دوشت داشت
بابا...ديروز او بود وپدرش...همه دوستانم با پدرانشان
بابا اما من...
من عكس تورا در جيبم ميگذارم وبا افتخار پيش انها ميروم
بابا اگر تو نبودي
نه اوبود وپدرش...نه من بودم و عكس تو
پلاك
سربند
چفيه
تنها چيزهاييست كه ازتو جامانده
اي دلير يكه تاز سنگرهاي خاكي دل من...
امروز روز پنجم است كه در محاصره هستيم آب را جيره بندي كرده ايم.نان را جيره بندي كرده ايم...
عطش همه را هلاك كرده.همه را جز شهدا كه حالا كنار هم درانتهاي كانال خوابيده اند.ديگر شهدا تشنه نيستند.فداي لب تشنه ات اي پسر فاطمه (سلام الله عليها)
((آخرين برگ دفترچه يادداشت يكي از شهداي گردان حنظله لشگر 27 كه در كانال سوم فكه و درحين تفحص به دست امد))
ياحسين!يا حسين!ياحسين!آن قدر فرياد "هل من ناصر ينصرني" ات نافذ بود و ان چنان تنهاي ات درآن تفتيده دشت برهوت دلمان را به آتش كشيد كه اكنون در لبيك به تواي وارث رسولان! همه ي سختي ها رابا لذت ايثار بر دوش خواهيم كشيد
شهيد مجتبي طيراني
تك تيراندازمان را صدا زدم.بادست سنگري را نشانش دادم و گفتم"اوناهاش اونجاست". اسلحه اش را برداشت. از دوربين اسلحه نگاه كرد.نشانه گرفت.نفسش را حبس كرد.انگشت اشاره را گذاشت روي ماشه.يكدفعه انگشتش را برداشت.اسلحه را پايين آورد.چند لحظه بعد دوباره نشانه گرفت و شليك كرد.گفتم" چرا دفعه اول نزدي؟" گفت" داشت آب ميخورد"
داشت صبح مي شد.از ديشب كه عمليات كرده بوديم و خاكريز را گرفته بوديم داشتيم با دوستم سنگر درست ميكرديم. بسيجي نوجواني امد و گفت "اخوي من نگهباني مي دادم تا حالا ميشه توي سنگر شما نماز بخونم؟" به دوستم ارام گفتم" ببين از اين آدم هاي فرصت طلبه ميخواد سنگر مارو صاحب بشه" آروم زد به پهلويم وبه نوجوان گفت"خواهش ميكنم بفرماييد" از سنگر امديم بيرون و رفتيم وضو بگيريم.
صداي سوت...خمپاره...سنگر...بسيجي نوجوان...
دوستم ميگفت: هم خيلي فرصت طلب بود هم سنگر مارو صاحب شد.
يكي ديگه از رفقاش شهيد شده بود.وسط عمليات ديدم داخل سنگر نشسته ناراحت!
مي گفت(( من كه ديگه بر مي گردم انگار رفاقت ما با خدا يه طرفه است همه ي بچه هارفتند فقط من موندم.نه مثل اينكه خدا مارو نمي خواد))
زياد طول نكشيد خدا خواستش
حاج مهدي سلحشور